تو یه نسخه ی خوشمزه

از تمام آبنبات هایی هستی

که تا به حال خوردم

 

_ریچارد براتیگان

دیگه نمی خوام به چیزی فکر کنم.

به قبل از عید فکر می کنم ، پر از شور بودم و قرار بود کلی کار نکرده انجام بدم ، فیلم ببینم ، گلدوزی کنم کتاب بخونم.
به کتابام فکر میکنم ، به اون روز که کتابام رو توی اتاق پخش کرده بودم و مامان کلی غر زد و گفت دفعه بعد از پنجره پرتشون میکنه پایین ، به مامان فکر می کنم ،به اون روز که داشت درمورد زندایی حرف می زد ، که چقدر خوشبختِ ، چون دوتا بچه ی خوب داره و دایی م ، بعد از سالها ، هنوز مثل روز اول عاشقانه دوسش داره ، به دایی فکر می کنم به اون روز که اومد درختای انگور و آلبالو های باغِ حیاطِ مامانبزرگ رو قطع کرد تا حیاط رو تبدیل به انبار کنه. یادمه اون روز کلی گریه کردم و مامانبزرگ بهم دلداری های الکی می داد و سعی می کرد موضوع رو بی اهمیت جلوه بده . به مامان بزرگ فکر می کنم ، به اینکه چند سال مریض شده ،به اینکه چند روز پیش وقتی می خواستم باش خداحافظی کنم با اون دستای لاغر و نحیفش سعی می کرد دستامو بگیره و نذاره برم ، به اینکه بهش گفتم: « گریه نکن تابستون دوباره میام پیشت اینجوری ناراحت می شم ، دلت می خواد من ناراحت بشم؟» سرشو مثل بچه ها به نشون نه تکون داد و بغضش رو قورت داد. منم از اتاق زدم بیرون و به این فکر می کردم که تا تابستون مامانبزرگ هست یا نه؟ اَه ، ولم کنید! دیگه نمی خوام به چیزی فکر کنم.